بيست و يكم

ساخت وبلاگ
دقيقا مثل اين مى مونه كه بخواى دست خودتو با چاقو ببرى.خيلى جرأت مى خواد اين كه بتونى دل خودت رو بشكنى.

هميشه اينايى كه مى گن از دختر بودنمون راضى ايم عجيب بودن واسه م.اين همه دليل واسه اين كه بخوايم پسر باشيم..

البته بين همه ى اينا من "وجود نداشتن از اساس" رو ترجيح مى دم.اما حالا مه هستيم، به خاطر امشب هم كه شده، از دختر بودنم هزار بار متنفر شدم.از اين وابستگىِ احساسىِ ... ازش متنفرم.اما چون خودمو دوس دارم مجبورم تحمل كنم.چرا؟چون بدون اون نمى شه

ليلى!امروز خودكار دستم بود و شروع كردم به نوشتن، انگليسى مى نوشتم، سعى كردم بذارم هرچى به ذهنم مياد بياد رو كاغذ.ترسناك بود.چيزايى نوشتم كه ترسناك بودن.اين كه يكى هست توى وجودم، كه من فكر مى كنم بى ربطه و مهم نيس، اما هست!مهمه!انقدر كه ميون همه ى دغدغه هام مياد و كمك مى خواد.ليلى مى ترسم.عين ابر بهار دارم گريه مى كنم.مى دونم صبح پشيمون مى شم، اما خوابم هم نمى بره.ليلى بيا اينجا.بغلم كن بگو هيچى نيس.ليلى دلم مامان و بابا رو مى خواد.دارم مى ميرم تو خونه از تنهايى.ليلى از اين آدم متنفرم.از خودم هم همين طور.از وابستگيم متنفرم.از اين كه امروز حسوديم شد به نيلوفر، متنفرم.من يه تصميم اشتباه گرفتم و دارم ادامه ش مى دم.اين آدم مال من نيس ليلى.از ضعف خودم متنفرم.نمى تونم تمومش كنم.ازش متنفرم اما حال خودمو كه مى دونم.ليلى بغلم كن.سردمه:(

سى ُم...
ما را در سایت سى ُم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lacartepostale بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1396 ساعت: 2:36